خوب تنهایی خیلی سخته...این روزا تازه دارم میفهمم که منی که اونهمه با تنهایی حال میکردم چقدر احساس نیاز میکنم به اینکه یکی کنارم باشه و دوستم داشته باشه ..... تو این مدتی که از همسر گرامی جدا شدم تجربیات جالبی رو از سر گذروندم، اولش گیجی و احساسات بدی که واقعن نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت، بعدش احساس فراغ بال و شادی ناشی از رهایی از قفس ، و الان احساس نیاز به عشق...
البته اصلن دلم برای همسر سابق تنگ نشده و اصلن دلم نمیخواد که به شرایط قبلی برگردم چون از ته دل به این نتیجه رسیدهبودم که رابطه ما رابطه مسمومیه برای من....
الان فقط دلم یه نفر رو میخواد برای در آغوش گرفتن...میدونم که اونی که اون بالا نخهای من دستشه و منو چپ و راست میکنه یکیو میفرسته برام.... عجالتن خودم اینقدر قوی هستم که از پس تنهاییام بر بیام
آهای اونایی که احساس تنهایی میکنین.....ایمان بیاوریم به آغاز فصل......گرم !
من که اینجا ور دلتم.... نبینم که احساس تنهایی کنی... یه دلیل بسیار مهم من برای جدا نشدن همینه!!!!آخ که از تنهایی می ترسم بد جور....ولی خلاصه من هستم... نبینم احساس تنهایی کنی ها!!!
واه! به حق چیزای شنیده!!
وقت کردی یه سری هم به ما بزنید!
(اینجا چرا شکلک نداره!!؟)
شاد باشید .............
به چه چشمی مرا مینگری؟
چشم حسرت؟
چشم یاغی؟
چشم عاشق؟
چشم وا مانده به دیار جزم و فتوا؟
به کدام چوب مرا میرانی؟
چوب رهبر؟ چوب استاد تو کلاس درس و مکتب؟
چوب تار اویزدل استاد سه تارشورودلکش؟
یا که اصلا چوب گله؟
........ آه